حکایت پارچه فروش با اخلاق
مرد پارچهفروشی نزد دوست خود آمد و با ناراحتی به او گفت: “من در بازار پارچهفروش ها مغازهای دارم. هفتهای یکبار پسر کدخدا با دوستان شرورش دور و بر مغازه من جمع میشوند و روی پارچههای من که جلوی مغازه میچینم خاک و گل میریزند و در حالی که از کار خود شاد و خرسندند پی کار خود میروند. نمیدانم با آنها چه کنم؟”
دوست او با تعجب پرسید: “آیا آنها با تمام پارچهفروشها این کار را میکنند؟”
مرد گفت: “نه! اتفاقا همکار روبهروی من مغازهاش بزرگتر و پارچههایش هم بیشتر در معرض نمایش است. اما به او کاری ندارند و فقط سراغ مغازه من میآیند. البته در هر بازاری سراغ یک مغازه خاص میروند و این بلا را سر او میآورند و بعد هم راهشان را میکشند و میروند.”
دوست او با تبسم گفت: “اینکه کاری ندارد. سریع نزد همکار روبهرویی خودت برو و به او مبلغی بده و بگو برای چند هفته محل مغازهاش را با تو عوض کند. خودت هم در این مدت جلوی چشم نیا. شاگرد جدیدی برای خود دست و پا کن و در محل جدید در داخل مغازه پنهان شو و ببین چقدر راحت مشکلت حل میشود!”
مرد پارچهفروش موبهمو پیشنهادهای دوستش را اجرا کرد. چند ماه بعد دوباره پارچهفروش نزد دوستش آمد و با خنده گفت: “آمدم تا از شما بابت توصیهای که كردید بسیار تشکر کنم. من همانطوری که گفتید برای چند هفته مغازهام را با همکارم عوض کردم. سر هفته که شد سر و کله پسر کدخدا و دوستان شرورش دوباره پیدا شد. آنها به خیال اینکه من هنوز در جای سابق هستم پارچههای همکارم را گلمالی کردند. اما هنوز گرم بازی نشده بودند که تاجر همکارم که مثل من آرام و سربهزیر نبود همراه با شاگردان قوی هیکلش با چوب و شلاق به پسر کدخدا و رفقایش حمله کردند و بعد از ادب كردنشان، آنها را وادار کردند بهای خراب کردن پارچهها را بپردازند و با فضاحت بازار را ترک کنند. الان که چندین هفته از آن روز میگذرد دیگر خبري از این افراد شرور در بازار نيست و حتی وقتی بعد از سه هفته، من به مغازه اصلیام برگشتم دیگر مزاحم کار من نشدند. هنوز نفهمیدم دلیل آن مزاحمت جسورانه و این رام شدن و رفع مزاحمت ناگهانی پسر کدخدا و رفقای نابابش چه بود؟”
دوست او با خنده گفت: “مظلومیت و خوبی تو! آنها چون فهمیده بودند تو فرد سربهزیر و مودبی هستی و در بدترین شرایط آنها را میبخشی و به خاطر قلب رئوفت هیچ وقت پیگیر مجازاتشان نیستی، بیادبی را از حد گذرانده بودند و هر حرکت زشتی را که در توانشان بود، انجام میدادند. خوبی بیش از اندازه تو برای آنها یک امتیاز محسوب میشد و آنها از این امتیاز به نفع خودشان سوءاستفاده کردند. اما وقتی مغازهها عوض شد چون نمیدانستند قضیه چیست احساس کردند در محاسبات خود اشتباه کردهاند و دیگر نمیتوانند از خوب بودن و مظلومیت تو سوءاستفاده کنند. برای همین فرار را بر قرار ترجیح دادهاند و دیگر هم اطراف مغازه تو سبز نشدند.
اگر دیدی کاری به کسی نداری و با این وجود مزاحمت میشوند بدان که دارند از خوبی تو، سوءاستفاده میکنند. در این مواقع چون درست نیست که تو کردار خوب و اخلاق نیک خود را کنار بگذاری، بهترین راه این است که فرد مزاحم را با چیزی از جنس خودش روبهرو سازی. آنها زبان همدیگر را بهتر میفهمند و بهتر از پس هم برمیآیند و تو در کمترین زمان قابل تصور خواهی دید که مشکل فورا حل میشود.”
آخرین اگهی های ارسالی چنی [دانلود اپلیکیشن چنی]
:: کیف کاموایی بدون شل و مو مو شدن تضمینی ۱۹۹هزارتومان
:: کیف و کلاه کاموایی تابستونی ۴۹۹هزارتومان
:: هندا ۱۲۵ مدل ۸۹
:: کد مورس همستر 23 خرداد | کد مورس بازی همستر امروز چهارشنبه 23 خرداد 1403
:: قاب گوشی برند space لوکس و خاص
:: کارت بازی همستر روزانه
:: کارت های همستر 21 خرداد 1403
:: روسری پاییزه
:: چندعدد فلاکس استیل استوانه ۷۵۰ سی سی نو با جعبه
:: چند عددکتری ۵ لیتر استیل لوله لولهای نو
:: کارد و چنگال و کارد میوه خوری دسته رنگی
:: دورفرمان و کاور داشبورد پراید
:: شال کلاسیک
:: آموزش ورود به بازی همستر تلگرام
:: خریدار حواله
:: قاب گوشی سامسونگ مدل A34
:: نی نی لای لای با موتور بلغاری
:: گوسفند زنده بره نر ماده با پلاک بهداشتی پخش تمام نقاط تهران
:: پخش دام زنده گوسفند نر وماده
:: سریالهای جذاب ایرانی
:: مجسمه ثروت
لینک های ثابت [مشاهده تمام لینک ها]
- :: دانلود تقویم سال 1403 تقویم فوق العاده زیبا HD Wallpaper Calendar(بازدید :2289)
- :: قمر در عقرب چیست ؟ +جدول کامل روزهای قمر در عقرب سال 1403(بازدید :5955)
- :: طالع بینی جالب و نام سال 1403 برای متولدین تمام ماه ها 1403(بازدید :81)
- :: مهمترین رویداد های نجومی قابل رویت در ایران در سال 1403(بازدید :602)
- :: رنگ سال 2024 چیست؟ رنگ مد در سال 1403 اعلام شد(بازدید :2021)
- :: ویتامین های مورد نیاز پوست برای زیبایی و سلامت(بازدید :14335)
- :: معرفی پرفروش ترین فیلم های سال 2024 + جدول(بازدید :1693)
- :: جدیدترین مدل دکوراسیون شیک و لاکچری 2024(بازدید :75)
- :: تونل زمان عکس های دیدنی از سفر به گذشته(بازدید :3790)
حکایت آموزنده از یک پارچه فروش
- :: بازديد: 4716
- :: دسته: اخبار خواندنی از دنیای وب / شهر حکایت
حکایت آموزنده از یک پارچه فروش
- :: بازديد: 4716
- :: دسته: اخبار خواندنی از دنیای وب / شهر حکایت
حکایت پارچه فروش با اخلاق
مرد پارچهفروشی نزد دوست خود آمد و با ناراحتی به او گفت: “من در بازار پارچهفروش ها مغازهای دارم. هفتهای یکبار پسر کدخدا با دوستان شرورش دور و بر مغازه من جمع میشوند و روی پارچههای من که جلوی مغازه میچینم خاک و گل میریزند و در حالی که از کار خود شاد و خرسندند پی کار خود میروند. نمیدانم با آنها چه کنم؟”
دوست او با تعجب پرسید: “آیا آنها با تمام پارچهفروشها این کار را میکنند؟”
مرد گفت: “نه! اتفاقا همکار روبهروی من مغازهاش بزرگتر و پارچههایش هم بیشتر در معرض نمایش است. اما به او کاری ندارند و فقط سراغ مغازه من میآیند. البته در هر بازاری سراغ یک مغازه خاص میروند و این بلا را سر او میآورند و بعد هم راهشان را میکشند و میروند.”
دوست او با تبسم گفت: “اینکه کاری ندارد. سریع نزد همکار روبهرویی خودت برو و به او مبلغی بده و بگو برای چند هفته محل مغازهاش را با تو عوض کند. خودت هم در این مدت جلوی چشم نیا. شاگرد جدیدی برای خود دست و پا کن و در محل جدید در داخل مغازه پنهان شو و ببین چقدر راحت مشکلت حل میشود!”
مرد پارچهفروش موبهمو پیشنهادهای دوستش را اجرا کرد. چند ماه بعد دوباره پارچهفروش نزد دوستش آمد و با خنده گفت: “آمدم تا از شما بابت توصیهای که كردید بسیار تشکر کنم. من همانطوری که گفتید برای چند هفته مغازهام را با همکارم عوض کردم. سر هفته که شد سر و کله پسر کدخدا و دوستان شرورش دوباره پیدا شد. آنها به خیال اینکه من هنوز در جای سابق هستم پارچههای همکارم را گلمالی کردند. اما هنوز گرم بازی نشده بودند که تاجر همکارم که مثل من آرام و سربهزیر نبود همراه با شاگردان قوی هیکلش با چوب و شلاق به پسر کدخدا و رفقایش حمله کردند و بعد از ادب كردنشان، آنها را وادار کردند بهای خراب کردن پارچهها را بپردازند و با فضاحت بازار را ترک کنند. الان که چندین هفته از آن روز میگذرد دیگر خبري از این افراد شرور در بازار نيست و حتی وقتی بعد از سه هفته، من به مغازه اصلیام برگشتم دیگر مزاحم کار من نشدند. هنوز نفهمیدم دلیل آن مزاحمت جسورانه و این رام شدن و رفع مزاحمت ناگهانی پسر کدخدا و رفقای نابابش چه بود؟”
دوست او با خنده گفت: “مظلومیت و خوبی تو! آنها چون فهمیده بودند تو فرد سربهزیر و مودبی هستی و در بدترین شرایط آنها را میبخشی و به خاطر قلب رئوفت هیچ وقت پیگیر مجازاتشان نیستی، بیادبی را از حد گذرانده بودند و هر حرکت زشتی را که در توانشان بود، انجام میدادند. خوبی بیش از اندازه تو برای آنها یک امتیاز محسوب میشد و آنها از این امتیاز به نفع خودشان سوءاستفاده کردند. اما وقتی مغازهها عوض شد چون نمیدانستند قضیه چیست احساس کردند در محاسبات خود اشتباه کردهاند و دیگر نمیتوانند از خوب بودن و مظلومیت تو سوءاستفاده کنند. برای همین فرار را بر قرار ترجیح دادهاند و دیگر هم اطراف مغازه تو سبز نشدند.
اگر دیدی کاری به کسی نداری و با این وجود مزاحمت میشوند بدان که دارند از خوبی تو، سوءاستفاده میکنند. در این مواقع چون درست نیست که تو کردار خوب و اخلاق نیک خود را کنار بگذاری، بهترین راه این است که فرد مزاحم را با چیزی از جنس خودش روبهرو سازی. آنها زبان همدیگر را بهتر میفهمند و بهتر از پس هم برمیآیند و تو در کمترین زمان قابل تصور خواهی دید که مشکل فورا حل میشود.”
حکایت آموزنده از یک پارچه فروش
- :: بازديد: 4716
- :: دسته: اخبار خواندنی از دنیای وب / شهر حکایت
حکایت پارچه فروش با اخلاق
مرد پارچهفروشی نزد دوست خود آمد و با ناراحتی به او گفت: “من در بازار پارچهفروش ها مغازهای دارم. هفتهای یکبار پسر کدخدا با دوستان شرورش دور و بر مغازه من جمع میشوند و روی پارچههای من که جلوی مغازه میچینم خاک و گل میریزند و در حالی که از کار خود شاد و خرسندند پی کار خود میروند. نمیدانم با آنها چه کنم؟”
دوست او با تعجب پرسید: “آیا آنها با تمام پارچهفروشها این کار را میکنند؟”
مرد گفت: “نه! اتفاقا همکار روبهروی من مغازهاش بزرگتر و پارچههایش هم بیشتر در معرض نمایش است. اما به او کاری ندارند و فقط سراغ مغازه من میآیند. البته در هر بازاری سراغ یک مغازه خاص میروند و این بلا را سر او میآورند و بعد هم راهشان را میکشند و میروند.”
دوست او با تبسم گفت: “اینکه کاری ندارد. سریع نزد همکار روبهرویی خودت برو و به او مبلغی بده و بگو برای چند هفته محل مغازهاش را با تو عوض کند. خودت هم در این مدت جلوی چشم نیا. شاگرد جدیدی برای خود دست و پا کن و در محل جدید در داخل مغازه پنهان شو و ببین چقدر راحت مشکلت حل میشود!”
مرد پارچهفروش موبهمو پیشنهادهای دوستش را اجرا کرد. چند ماه بعد دوباره پارچهفروش نزد دوستش آمد و با خنده گفت: “آمدم تا از شما بابت توصیهای که كردید بسیار تشکر کنم. من همانطوری که گفتید برای چند هفته مغازهام را با همکارم عوض کردم. سر هفته که شد سر و کله پسر کدخدا و دوستان شرورش دوباره پیدا شد. آنها به خیال اینکه من هنوز در جای سابق هستم پارچههای همکارم را گلمالی کردند. اما هنوز گرم بازی نشده بودند که تاجر همکارم که مثل من آرام و سربهزیر نبود همراه با شاگردان قوی هیکلش با چوب و شلاق به پسر کدخدا و رفقایش حمله کردند و بعد از ادب كردنشان، آنها را وادار کردند بهای خراب کردن پارچهها را بپردازند و با فضاحت بازار را ترک کنند. الان که چندین هفته از آن روز میگذرد دیگر خبري از این افراد شرور در بازار نيست و حتی وقتی بعد از سه هفته، من به مغازه اصلیام برگشتم دیگر مزاحم کار من نشدند. هنوز نفهمیدم دلیل آن مزاحمت جسورانه و این رام شدن و رفع مزاحمت ناگهانی پسر کدخدا و رفقای نابابش چه بود؟”
دوست او با خنده گفت: “مظلومیت و خوبی تو! آنها چون فهمیده بودند تو فرد سربهزیر و مودبی هستی و در بدترین شرایط آنها را میبخشی و به خاطر قلب رئوفت هیچ وقت پیگیر مجازاتشان نیستی، بیادبی را از حد گذرانده بودند و هر حرکت زشتی را که در توانشان بود، انجام میدادند. خوبی بیش از اندازه تو برای آنها یک امتیاز محسوب میشد و آنها از این امتیاز به نفع خودشان سوءاستفاده کردند. اما وقتی مغازهها عوض شد چون نمیدانستند قضیه چیست احساس کردند در محاسبات خود اشتباه کردهاند و دیگر نمیتوانند از خوب بودن و مظلومیت تو سوءاستفاده کنند. برای همین فرار را بر قرار ترجیح دادهاند و دیگر هم اطراف مغازه تو سبز نشدند.
اگر دیدی کاری به کسی نداری و با این وجود مزاحمت میشوند بدان که دارند از خوبی تو، سوءاستفاده میکنند. در این مواقع چون درست نیست که تو کردار خوب و اخلاق نیک خود را کنار بگذاری، بهترین راه این است که فرد مزاحم را با چیزی از جنس خودش روبهرو سازی. آنها زبان همدیگر را بهتر میفهمند و بهتر از پس هم برمیآیند و تو در کمترین زمان قابل تصور خواهی دید که مشکل فورا حل میشود.”
حکایت آموزنده از یک پارچه فروش
- :: بازديد: 4716
- :: دسته: اخبار خواندنی از دنیای وب / شهر حکایت
حکایت پارچه فروش با اخلاق
مرد پارچهفروشی نزد دوست خود آمد و با ناراحتی به او گفت: “من در بازار پارچهفروش ها مغازهای دارم. هفتهای یکبار پسر کدخدا با دوستان شرورش دور و بر مغازه من جمع میشوند و روی پارچههای من که جلوی مغازه میچینم خاک و گل میریزند و در حالی که از کار خود شاد و خرسندند پی کار خود میروند. نمیدانم با آنها چه کنم؟”
دوست او با تعجب پرسید: “آیا آنها با تمام پارچهفروشها این کار را میکنند؟”
مرد گفت: “نه! اتفاقا همکار روبهروی من مغازهاش بزرگتر و پارچههایش هم بیشتر در معرض نمایش است. اما به او کاری ندارند و فقط سراغ مغازه من میآیند. البته در هر بازاری سراغ یک مغازه خاص میروند و این بلا را سر او میآورند و بعد هم راهشان را میکشند و میروند.”
دوست او با تبسم گفت: “اینکه کاری ندارد. سریع نزد همکار روبهرویی خودت برو و به او مبلغی بده و بگو برای چند هفته محل مغازهاش را با تو عوض کند. خودت هم در این مدت جلوی چشم نیا. شاگرد جدیدی برای خود دست و پا کن و در محل جدید در داخل مغازه پنهان شو و ببین چقدر راحت مشکلت حل میشود!”
مرد پارچهفروش موبهمو پیشنهادهای دوستش را اجرا کرد. چند ماه بعد دوباره پارچهفروش نزد دوستش آمد و با خنده گفت: “آمدم تا از شما بابت توصیهای که كردید بسیار تشکر کنم. من همانطوری که گفتید برای چند هفته مغازهام را با همکارم عوض کردم. سر هفته که شد سر و کله پسر کدخدا و دوستان شرورش دوباره پیدا شد. آنها به خیال اینکه من هنوز در جای سابق هستم پارچههای همکارم را گلمالی کردند. اما هنوز گرم بازی نشده بودند که تاجر همکارم که مثل من آرام و سربهزیر نبود همراه با شاگردان قوی هیکلش با چوب و شلاق به پسر کدخدا و رفقایش حمله کردند و بعد از ادب كردنشان، آنها را وادار کردند بهای خراب کردن پارچهها را بپردازند و با فضاحت بازار را ترک کنند. الان که چندین هفته از آن روز میگذرد دیگر خبري از این افراد شرور در بازار نيست و حتی وقتی بعد از سه هفته، من به مغازه اصلیام برگشتم دیگر مزاحم کار من نشدند. هنوز نفهمیدم دلیل آن مزاحمت جسورانه و این رام شدن و رفع مزاحمت ناگهانی پسر کدخدا و رفقای نابابش چه بود؟”
دوست او با خنده گفت: “مظلومیت و خوبی تو! آنها چون فهمیده بودند تو فرد سربهزیر و مودبی هستی و در بدترین شرایط آنها را میبخشی و به خاطر قلب رئوفت هیچ وقت پیگیر مجازاتشان نیستی، بیادبی را از حد گذرانده بودند و هر حرکت زشتی را که در توانشان بود، انجام میدادند. خوبی بیش از اندازه تو برای آنها یک امتیاز محسوب میشد و آنها از این امتیاز به نفع خودشان سوءاستفاده کردند. اما وقتی مغازهها عوض شد چون نمیدانستند قضیه چیست احساس کردند در محاسبات خود اشتباه کردهاند و دیگر نمیتوانند از خوب بودن و مظلومیت تو سوءاستفاده کنند. برای همین فرار را بر قرار ترجیح دادهاند و دیگر هم اطراف مغازه تو سبز نشدند.
اگر دیدی کاری به کسی نداری و با این وجود مزاحمت میشوند بدان که دارند از خوبی تو، سوءاستفاده میکنند. در این مواقع چون درست نیست که تو کردار خوب و اخلاق نیک خود را کنار بگذاری، بهترین راه این است که فرد مزاحم را با چیزی از جنس خودش روبهرو سازی. آنها زبان همدیگر را بهتر میفهمند و بهتر از پس هم برمیآیند و تو در کمترین زمان قابل تصور خواهی دید که مشکل فورا حل میشود.”
حکایت آموزنده از یک پارچه فروش
- :: بازديد: 4716
- :: دسته: اخبار خواندنی از دنیای وب / شهر حکایت
حکایت پارچه فروش با اخلاق
مرد پارچهفروشی نزد دوست خود آمد و با ناراحتی به او گفت: “من در بازار پارچهفروش ها مغازهای دارم. هفتهای یکبار پسر کدخدا با دوستان شرورش دور و بر مغازه من جمع میشوند و روی پارچههای من که جلوی مغازه میچینم خاک و گل میریزند و در حالی که از کار خود شاد و خرسندند پی کار خود میروند. نمیدانم با آنها چه کنم؟”
دوست او با تعجب پرسید: “آیا آنها با تمام پارچهفروشها این کار را میکنند؟”
مرد گفت: “نه! اتفاقا همکار روبهروی من مغازهاش بزرگتر و پارچههایش هم بیشتر در معرض نمایش است. اما به او کاری ندارند و فقط سراغ مغازه من میآیند. البته در هر بازاری سراغ یک مغازه خاص میروند و این بلا را سر او میآورند و بعد هم راهشان را میکشند و میروند.”
دوست او با تبسم گفت: “اینکه کاری ندارد. سریع نزد همکار روبهرویی خودت برو و به او مبلغی بده و بگو برای چند هفته محل مغازهاش را با تو عوض کند. خودت هم در این مدت جلوی چشم نیا. شاگرد جدیدی برای خود دست و پا کن و در محل جدید در داخل مغازه پنهان شو و ببین چقدر راحت مشکلت حل میشود!”
مرد پارچهفروش موبهمو پیشنهادهای دوستش را اجرا کرد. چند ماه بعد دوباره پارچهفروش نزد دوستش آمد و با خنده گفت: “آمدم تا از شما بابت توصیهای که كردید بسیار تشکر کنم. من همانطوری که گفتید برای چند هفته مغازهام را با همکارم عوض کردم. سر هفته که شد سر و کله پسر کدخدا و دوستان شرورش دوباره پیدا شد. آنها به خیال اینکه من هنوز در جای سابق هستم پارچههای همکارم را گلمالی کردند. اما هنوز گرم بازی نشده بودند که تاجر همکارم که مثل من آرام و سربهزیر نبود همراه با شاگردان قوی هیکلش با چوب و شلاق به پسر کدخدا و رفقایش حمله کردند و بعد از ادب كردنشان، آنها را وادار کردند بهای خراب کردن پارچهها را بپردازند و با فضاحت بازار را ترک کنند. الان که چندین هفته از آن روز میگذرد دیگر خبري از این افراد شرور در بازار نيست و حتی وقتی بعد از سه هفته، من به مغازه اصلیام برگشتم دیگر مزاحم کار من نشدند. هنوز نفهمیدم دلیل آن مزاحمت جسورانه و این رام شدن و رفع مزاحمت ناگهانی پسر کدخدا و رفقای نابابش چه بود؟”
دوست او با خنده گفت: “مظلومیت و خوبی تو! آنها چون فهمیده بودند تو فرد سربهزیر و مودبی هستی و در بدترین شرایط آنها را میبخشی و به خاطر قلب رئوفت هیچ وقت پیگیر مجازاتشان نیستی، بیادبی را از حد گذرانده بودند و هر حرکت زشتی را که در توانشان بود، انجام میدادند. خوبی بیش از اندازه تو برای آنها یک امتیاز محسوب میشد و آنها از این امتیاز به نفع خودشان سوءاستفاده کردند. اما وقتی مغازهها عوض شد چون نمیدانستند قضیه چیست احساس کردند در محاسبات خود اشتباه کردهاند و دیگر نمیتوانند از خوب بودن و مظلومیت تو سوءاستفاده کنند. برای همین فرار را بر قرار ترجیح دادهاند و دیگر هم اطراف مغازه تو سبز نشدند.
اگر دیدی کاری به کسی نداری و با این وجود مزاحمت میشوند بدان که دارند از خوبی تو، سوءاستفاده میکنند. در این مواقع چون درست نیست که تو کردار خوب و اخلاق نیک خود را کنار بگذاری، بهترین راه این است که فرد مزاحم را با چیزی از جنس خودش روبهرو سازی. آنها زبان همدیگر را بهتر میفهمند و بهتر از پس هم برمیآیند و تو در کمترین زمان قابل تصور خواهی دید که مشکل فورا حل میشود.”
حکایت آموزنده از یک پارچه فروش
- :: بازديد: 4716
- :: دسته: اخبار خواندنی از دنیای وب / شهر حکایت
حکایت پارچه فروش با اخلاق
مرد پارچهفروشی نزد دوست خود آمد و با ناراحتی به او گفت: “من در بازار پارچهفروش ها مغازهای دارم. هفتهای یکبار پسر کدخدا با دوستان شرورش دور و بر مغازه من جمع میشوند و روی پارچههای من که جلوی مغازه میچینم خاک و گل میریزند و در حالی که از کار خود شاد و خرسندند پی کار خود میروند. نمیدانم با آنها چه کنم؟”
دوست او با تعجب پرسید: “آیا آنها با تمام پارچهفروشها این کار را میکنند؟”
مرد گفت: “نه! اتفاقا همکار روبهروی من مغازهاش بزرگتر و پارچههایش هم بیشتر در معرض نمایش است. اما به او کاری ندارند و فقط سراغ مغازه من میآیند. البته در هر بازاری سراغ یک مغازه خاص میروند و این بلا را سر او میآورند و بعد هم راهشان را میکشند و میروند.”
دوست او با تبسم گفت: “اینکه کاری ندارد. سریع نزد همکار روبهرویی خودت برو و به او مبلغی بده و بگو برای چند هفته محل مغازهاش را با تو عوض کند. خودت هم در این مدت جلوی چشم نیا. شاگرد جدیدی برای خود دست و پا کن و در محل جدید در داخل مغازه پنهان شو و ببین چقدر راحت مشکلت حل میشود!”
مرد پارچهفروش موبهمو پیشنهادهای دوستش را اجرا کرد. چند ماه بعد دوباره پارچهفروش نزد دوستش آمد و با خنده گفت: “آمدم تا از شما بابت توصیهای که كردید بسیار تشکر کنم. من همانطوری که گفتید برای چند هفته مغازهام را با همکارم عوض کردم. سر هفته که شد سر و کله پسر کدخدا و دوستان شرورش دوباره پیدا شد. آنها به خیال اینکه من هنوز در جای سابق هستم پارچههای همکارم را گلمالی کردند. اما هنوز گرم بازی نشده بودند که تاجر همکارم که مثل من آرام و سربهزیر نبود همراه با شاگردان قوی هیکلش با چوب و شلاق به پسر کدخدا و رفقایش حمله کردند و بعد از ادب كردنشان، آنها را وادار کردند بهای خراب کردن پارچهها را بپردازند و با فضاحت بازار را ترک کنند. الان که چندین هفته از آن روز میگذرد دیگر خبري از این افراد شرور در بازار نيست و حتی وقتی بعد از سه هفته، من به مغازه اصلیام برگشتم دیگر مزاحم کار من نشدند. هنوز نفهمیدم دلیل آن مزاحمت جسورانه و این رام شدن و رفع مزاحمت ناگهانی پسر کدخدا و رفقای نابابش چه بود؟”
دوست او با خنده گفت: “مظلومیت و خوبی تو! آنها چون فهمیده بودند تو فرد سربهزیر و مودبی هستی و در بدترین شرایط آنها را میبخشی و به خاطر قلب رئوفت هیچ وقت پیگیر مجازاتشان نیستی، بیادبی را از حد گذرانده بودند و هر حرکت زشتی را که در توانشان بود، انجام میدادند. خوبی بیش از اندازه تو برای آنها یک امتیاز محسوب میشد و آنها از این امتیاز به نفع خودشان سوءاستفاده کردند. اما وقتی مغازهها عوض شد چون نمیدانستند قضیه چیست احساس کردند در محاسبات خود اشتباه کردهاند و دیگر نمیتوانند از خوب بودن و مظلومیت تو سوءاستفاده کنند. برای همین فرار را بر قرار ترجیح دادهاند و دیگر هم اطراف مغازه تو سبز نشدند.
اگر دیدی کاری به کسی نداری و با این وجود مزاحمت میشوند بدان که دارند از خوبی تو، سوءاستفاده میکنند. در این مواقع چون درست نیست که تو کردار خوب و اخلاق نیک خود را کنار بگذاری، بهترین راه این است که فرد مزاحم را با چیزی از جنس خودش روبهرو سازی. آنها زبان همدیگر را بهتر میفهمند و بهتر از پس هم برمیآیند و تو در کمترین زمان قابل تصور خواهی دید که مشکل فورا حل میشود.”
حکایت آموزنده از یک پارچه فروش
- :: بازديد: 4716
- :: دسته: اخبار خواندنی از دنیای وب / شهر حکایت
حکایت پارچه فروش با اخلاق
مرد پارچهفروشی نزد دوست خود آمد و با ناراحتی به او گفت: “من در بازار پارچهفروش ها مغازهای دارم. هفتهای یکبار پسر کدخدا با دوستان شرورش دور و بر مغازه من جمع میشوند و روی پارچههای من که جلوی مغازه میچینم خاک و گل میریزند و در حالی که از کار خود شاد و خرسندند پی کار خود میروند. نمیدانم با آنها چه کنم؟”
دوست او با تعجب پرسید: “آیا آنها با تمام پارچهفروشها این کار را میکنند؟”
مرد گفت: “نه! اتفاقا همکار روبهروی من مغازهاش بزرگتر و پارچههایش هم بیشتر در معرض نمایش است. اما به او کاری ندارند و فقط سراغ مغازه من میآیند. البته در هر بازاری سراغ یک مغازه خاص میروند و این بلا را سر او میآورند و بعد هم راهشان را میکشند و میروند.”
دوست او با تبسم گفت: “اینکه کاری ندارد. سریع نزد همکار روبهرویی خودت برو و به او مبلغی بده و بگو برای چند هفته محل مغازهاش را با تو عوض کند. خودت هم در این مدت جلوی چشم نیا. شاگرد جدیدی برای خود دست و پا کن و در محل جدید در داخل مغازه پنهان شو و ببین چقدر راحت مشکلت حل میشود!”
مرد پارچهفروش موبهمو پیشنهادهای دوستش را اجرا کرد. چند ماه بعد دوباره پارچهفروش نزد دوستش آمد و با خنده گفت: “آمدم تا از شما بابت توصیهای که كردید بسیار تشکر کنم. من همانطوری که گفتید برای چند هفته مغازهام را با همکارم عوض کردم. سر هفته که شد سر و کله پسر کدخدا و دوستان شرورش دوباره پیدا شد. آنها به خیال اینکه من هنوز در جای سابق هستم پارچههای همکارم را گلمالی کردند. اما هنوز گرم بازی نشده بودند که تاجر همکارم که مثل من آرام و سربهزیر نبود همراه با شاگردان قوی هیکلش با چوب و شلاق به پسر کدخدا و رفقایش حمله کردند و بعد از ادب كردنشان، آنها را وادار کردند بهای خراب کردن پارچهها را بپردازند و با فضاحت بازار را ترک کنند. الان که چندین هفته از آن روز میگذرد دیگر خبري از این افراد شرور در بازار نيست و حتی وقتی بعد از سه هفته، من به مغازه اصلیام برگشتم دیگر مزاحم کار من نشدند. هنوز نفهمیدم دلیل آن مزاحمت جسورانه و این رام شدن و رفع مزاحمت ناگهانی پسر کدخدا و رفقای نابابش چه بود؟”
دوست او با خنده گفت: “مظلومیت و خوبی تو! آنها چون فهمیده بودند تو فرد سربهزیر و مودبی هستی و در بدترین شرایط آنها را میبخشی و به خاطر قلب رئوفت هیچ وقت پیگیر مجازاتشان نیستی، بیادبی را از حد گذرانده بودند و هر حرکت زشتی را که در توانشان بود، انجام میدادند. خوبی بیش از اندازه تو برای آنها یک امتیاز محسوب میشد و آنها از این امتیاز به نفع خودشان سوءاستفاده کردند. اما وقتی مغازهها عوض شد چون نمیدانستند قضیه چیست احساس کردند در محاسبات خود اشتباه کردهاند و دیگر نمیتوانند از خوب بودن و مظلومیت تو سوءاستفاده کنند. برای همین فرار را بر قرار ترجیح دادهاند و دیگر هم اطراف مغازه تو سبز نشدند.
اگر دیدی کاری به کسی نداری و با این وجود مزاحمت میشوند بدان که دارند از خوبی تو، سوءاستفاده میکنند. در این مواقع چون درست نیست که تو کردار خوب و اخلاق نیک خود را کنار بگذاری، بهترین راه این است که فرد مزاحم را با چیزی از جنس خودش روبهرو سازی. آنها زبان همدیگر را بهتر میفهمند و بهتر از پس هم برمیآیند و تو در کمترین زمان قابل تصور خواهی دید که مشکل فورا حل میشود.”
حکایت آموزنده از یک پارچه فروش
- :: بازديد: 4716
- :: دسته: اخبار خواندنی از دنیای وب / شهر حکایت
حکایت پارچه فروش با اخلاق
مرد پارچهفروشی نزد دوست خود آمد و با ناراحتی به او گفت: “من در بازار پارچهفروش ها مغازهای دارم. هفتهای یکبار پسر کدخدا با دوستان شرورش دور و بر مغازه من جمع میشوند و روی پارچههای من که جلوی مغازه میچینم خاک و گل میریزند و در حالی که از کار خود شاد و خرسندند پی کار خود میروند. نمیدانم با آنها چه کنم؟”
دوست او با تعجب پرسید: “آیا آنها با تمام پارچهفروشها این کار را میکنند؟”
مرد گفت: “نه! اتفاقا همکار روبهروی من مغازهاش بزرگتر و پارچههایش هم بیشتر در معرض نمایش است. اما به او کاری ندارند و فقط سراغ مغازه من میآیند. البته در هر بازاری سراغ یک مغازه خاص میروند و این بلا را سر او میآورند و بعد هم راهشان را میکشند و میروند.”
دوست او با تبسم گفت: “اینکه کاری ندارد. سریع نزد همکار روبهرویی خودت برو و به او مبلغی بده و بگو برای چند هفته محل مغازهاش را با تو عوض کند. خودت هم در این مدت جلوی چشم نیا. شاگرد جدیدی برای خود دست و پا کن و در محل جدید در داخل مغازه پنهان شو و ببین چقدر راحت مشکلت حل میشود!”
مرد پارچهفروش موبهمو پیشنهادهای دوستش را اجرا کرد. چند ماه بعد دوباره پارچهفروش نزد دوستش آمد و با خنده گفت: “آمدم تا از شما بابت توصیهای که كردید بسیار تشکر کنم. من همانطوری که گفتید برای چند هفته مغازهام را با همکارم عوض کردم. سر هفته که شد سر و کله پسر کدخدا و دوستان شرورش دوباره پیدا شد. آنها به خیال اینکه من هنوز در جای سابق هستم پارچههای همکارم را گلمالی کردند. اما هنوز گرم بازی نشده بودند که تاجر همکارم که مثل من آرام و سربهزیر نبود همراه با شاگردان قوی هیکلش با چوب و شلاق به پسر کدخدا و رفقایش حمله کردند و بعد از ادب كردنشان، آنها را وادار کردند بهای خراب کردن پارچهها را بپردازند و با فضاحت بازار را ترک کنند. الان که چندین هفته از آن روز میگذرد دیگر خبري از این افراد شرور در بازار نيست و حتی وقتی بعد از سه هفته، من به مغازه اصلیام برگشتم دیگر مزاحم کار من نشدند. هنوز نفهمیدم دلیل آن مزاحمت جسورانه و این رام شدن و رفع مزاحمت ناگهانی پسر کدخدا و رفقای نابابش چه بود؟”
دوست او با خنده گفت: “مظلومیت و خوبی تو! آنها چون فهمیده بودند تو فرد سربهزیر و مودبی هستی و در بدترین شرایط آنها را میبخشی و به خاطر قلب رئوفت هیچ وقت پیگیر مجازاتشان نیستی، بیادبی را از حد گذرانده بودند و هر حرکت زشتی را که در توانشان بود، انجام میدادند. خوبی بیش از اندازه تو برای آنها یک امتیاز محسوب میشد و آنها از این امتیاز به نفع خودشان سوءاستفاده کردند. اما وقتی مغازهها عوض شد چون نمیدانستند قضیه چیست احساس کردند در محاسبات خود اشتباه کردهاند و دیگر نمیتوانند از خوب بودن و مظلومیت تو سوءاستفاده کنند. برای همین فرار را بر قرار ترجیح دادهاند و دیگر هم اطراف مغازه تو سبز نشدند.
اگر دیدی کاری به کسی نداری و با این وجود مزاحمت میشوند بدان که دارند از خوبی تو، سوءاستفاده میکنند. در این مواقع چون درست نیست که تو کردار خوب و اخلاق نیک خود را کنار بگذاری، بهترین راه این است که فرد مزاحم را با چیزی از جنس خودش روبهرو سازی. آنها زبان همدیگر را بهتر میفهمند و بهتر از پس هم برمیآیند و تو در کمترین زمان قابل تصور خواهی دید که مشکل فورا حل میشود.”