حکایت جالب ماهیگیر و تاجر

 حکایت جالب ماهیگیر و تاجر

روزی مرد ماهیگیری در ساحل زیبای رودخانه ای آرام لم داده بود و به امواج آرامش بخش خیره و از گرمای آفتاب غروب لذت می برد. او چوب ماهیگیری اش را محکم در شن های ساحل فرو کرده بود و منتظر بود قلاب تکانی بخورد تا بلند شود و ماهی به دام افتاده را صید کند. در همین موقع سر و کله مردی تاجری پیدا شد. او آمده بود از آرامش ساحل رودخانه استفاده کند و کمی گرفتاری هایش را فراموش کند.