حکایت حاکم نیشابور و مرد کشاورز

حکایت حاکم نیشابور و مرد کشاورز

حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود ، مردی میان سال در زمین کشاورزی مشغول کار بود . بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد.

حکایت شاگرد پارچه فروش

حکایت شاگرد پارچه فروش

درب مغازه آمد. دستور داد مقدار زیادی جنس بزّازی و پارچه های زیبا  جدا کردند. آن گاه به بهانه این که قادر به حمل پارچه ها نیست، به علاوه پول هم همراه ندارد، گفت: « پارچه ها  را بدهید تا این "جوان" بیاورد، در خانه تحویل دهد و ... 

حکایت مهمان عزیز و میزبان خسیس

حکایت مهمان عزیز و میزبان خسیس

شخصی به مهمانی دوست خسیسی رفت. به محض این‌که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: «پسرم! امروز مهمان عزیزی داریم، برو نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.»

رحمت به دزد سرگردنه / حکایت

رحمت به دزد سرگردنه / حکایت

روزي بود، روزگاري بود. در آن روزگار، جز اسب و الاغ و شتر، وسيله اي براي سفر و رفتن از شهري به شهر ديگر وجود نداشت. راه ها پر از خطر بود. مردم گروه گروه و به صورت کاروان به سفر مي رفتند تا بتوانند با دزدهايي که در پيچ و خم راه ها و گردنه هاي سرد و دشوار کمين کرده بودند، مقابله کنند.

پارسا یعنی وارسته از دلبستگی به دنیا / حکایت

 پارسا یعنی وارسته از دلبستگی به دنیا / حکایت

پادشاهی دچار حادثه خطیری شد. نذر کرد که اگر در آن حادثه پیروز و موفق گردد. مبلغی پول به پارسایان بدهد. او به مراد رسید و کام دلش بر آمد. وقت آن رسید که به نذرش وفا کند، کیسه پولی را به یکی از غلامان داد تا آن را در تامین مخارج زندگی پارسایان به مصرف برساند. آن غلام که خردمندی هوشیار بود هر روز به جستجو برای یافتن زاهد می پرداخت و شب نزد شاه آمده و کیسه پول را نزدش می نهاد و می گفت: (هرچه جستجو کردم زاهد و پارسایی نیافتم.)

حکایت اسیری که دشنام داد ولی پادشاه دعا شنید

حکایت اسیری که دشنام داد ولی پادشاه دعا شنید

پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.

حکایت اسیری که دشنام داد ولی پادشاه دعا شنید

حکایت اسیری که دشنام داد ولی پادشاه دعا شنید

پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.