حکایت شاگرد پارچه فروش

حکایت شاگرد پارچه فروش

درب مغازه آمد. دستور داد مقدار زیادی جنس بزّازی و پارچه های زیبا  جدا کردند. آن گاه به بهانه این که قادر به حمل پارچه ها نیست، به علاوه پول هم همراه ندارد، گفت: « پارچه ها  را بدهید تا این "جوان" بیاورد، در خانه تحویل دهد و ... 

حکایت مهمان عزیز و میزبان خسیس

حکایت مهمان عزیز و میزبان خسیس

شخصی به مهمانی دوست خسیسی رفت. به محض این‌که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: «پسرم! امروز مهمان عزیزی داریم، برو نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.»

حکایت بی توجهی شاها به سپاهش

حکایت بی توجهی شاها به سپاهش

یکی از شاهان پیشین، در نگهداری کشور سستی می کرد و بر سپاهیان سخت می گرفت و آنان را در تنگدستی رها می کرد تا اینکه دشمن قوی و ظغیانگری به آن کشور حمله کرد. شاه به دست و پا افتاد و سپاهیان خود را به جلوگیری از دشمن فرا خواند، ولی آنها پشت کردند و از اطاعت فرمان شاه خارج شدند.

حکایت جالب نزاع چهار نفر بر سر انگور

 حکایت جالب نزاع چهار نفر بر سر انگور

چهار نفر, با هم دوست بودند, عرب, ترك, رومی و ایرانی, مردی به آنها یك دینار پول داد. ایرانی گفت: «انگور» بخریم و بخوریم. عرب گفت: نه! من «عنب» می‌خواهم, ترك گفت: بهتر است «اُزوُم» بخریم. رومی گفت: دعوا نكنید! استافیل می‌خریم, آنها به توافق نرسیدند. هر چند همة آنها یك میوه، یعنی انگور می‌خواستند.

حکایت خواندنی گاو نر ملانصرالدین

روزی ملانصرالدین تصمیم می‌گیرد گاو نر خود را به دلیل فشار اقتصادی و بی‌پولی برای فروش به بازار ببرد. تعدادی که از شرایط ناگوار ملانصرالدین مطلع بودند و می‌خواستند با استفاده از این فرصت گاو او را ارزان از چنگ‌اش در بیاورند، نقشه‌ای ماهرانه طرح ریزی می‌کنند.

حکایت اسیری که دشنام داد ولی پادشاه دعا شنید

حکایت اسیری که دشنام داد ولی پادشاه دعا شنید

پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.