رحمت به دزد سرگردنه / حکایت

رحمت به دزد سرگردنه / حکایت

روزي بود، روزگاري بود. در آن روزگار، جز اسب و الاغ و شتر، وسيله اي براي سفر و رفتن از شهري به شهر ديگر وجود نداشت. راه ها پر از خطر بود. مردم گروه گروه و به صورت کاروان به سفر مي رفتند تا بتوانند با دزدهايي که در پيچ و خم راه ها و گردنه هاي سرد و دشوار کمين کرده بودند، مقابله کنند.

ضرب المثل دانه دیدی دام ندیدی

ضرب المثل دانه دیدی دام ندیدی

در روزگاران گذشته، كلاغ و عقابی در جنگل زندگی می‌كردند. كلاغ روی یكی از درختان بلند جنگل لانه داشت و عقاب روی قلّه‌ی كوه بلندی در وسط جنگل لانه ساخته بود. كلاغ خیلی دوست داشت مثل عقاب آرام و سریع بتواند پرواز كند. اما قادر نبود. كلاغ هر روز جلوی لانه‌اش می‌نشست و به پرواز عقاب نگاه می‌كرد. خبر این كار كلاغ به گوش عقاب رسیده بود كه كلاغی روی درخت چنار بلند جنگل زندگی می‌كند كه از پرواز عقاب لذّت می‌برد. به همین دلیل عقاب هر روز وقتی شكارش را به دست می‌آورد یك دور اضافه بالای درخت چنار می‌زد و به لانه‌اش در بالای كوه می‌رفت.

ضرب المثل راه بزن، راه خدا هم ببین!

ضرب المثل راه بزن، راه خدا هم ببین!

مردی بودی کارش همیشه دزدی و راهزنی بود، با این روش مال به دست می‌آورد و خرج می‌کرد تا شبی با خود فکری کرد و ندامت با خود در دل آورد. از آن عمل پشیمان گشت و گفت: «مرگ حق است آخر همه را بباید مُرد و کار به آخرت بباید برد.»